Baraneee

ساخت وبلاگ
مونیکا دختر همیشه خندان صاحبخونه، همراه پسر 14 ساله ش، یولیان، از فرانکفورت اومده تا دو سه روزی رو در کنار مادرش به سر ببره. سربند قضیه ترک کردن متهورانه ی خونه ی قبلی و اسباب کشی پرماجرای من، خیلی به مونیکا مدیونم و برای همین و البته که برای دیدن پیرزن فوق العاده ی صاحبخونه م که همراه مونیکا از فرانکفورت برگشته، یه بشقاب رو پر از پسته هایی میکنم که از دوست به یادگار مونده و عصری که هوا خیلی زود تاریک شده و اما هنوز برای خوابیدن خیلی نابهنگام و زوده، راهی پله های طبقه بالا میشم، همونجا می ایستم و با گفتن hallo حضورم رو اعلام میکنم، قرارمون همین بوده، همین که هر موقع کاری بود، یا زنگ طبقه بالا رو بزنم و یا بلند صداش کنم، اونقدری بلند که بتونه بشنوه...ولی هالو گفتنم ریشه در این حقیقت داره که تلفظ اسمش برام سخته و لازمه یه بار بر این حجم عریض و طویل تنبلی غلبه کنم و بشینم اسمشو درست بخونم و از حفظ کنم و اونوقت دیگه لازم نیست اینهمه سلام کنم!!!صدای پیرزن و نوه ش شنیده میشه و میتونم حدس بزنم که تو اشپزخونه هستن و طولی نمیکشه که حدسم به یقین تبدیل میشه با بیرون اومدن هر دوشون...با خنده و شادی حال و احوال میکنیم و ازم میخواد که برم بالا و چیزی نمیگذره که من تو بغل پیرزن هستم و دارم کریسمس رو بهش تبریک میگم و بعدش این یولیانه که با انگلیسی ای دست و پا شکسته کریسمس رو بهم تبریک میگه و آرزوی Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 135 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 22:53

بیسکوییتی" src="http://s8.picofile.com/file/8316566076/photo_2018_01_12_22_27_35.jpg" alt="" width="549" height="847" />

خانه ای که دیدنش دلت را گرم میکرد و خوردنش، کامت را شیرین...
سراسر شکلات بود و کوکی و نوعی خامه انگار...به فضای کلی هتل می آمد، از همان آمدنها که رفتنی در کارشان نیست...
از همان پشت شیشه هم به دلم مینشیند، آنقدر که لختی پا سست کنم به دیدنش...

+ نوشته شده توسط Baraneee در ۱۳۹۶/۱۰/۲۳ و ساعت 1:3 |
Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 143 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 22:53

هزار سال دیگه هم که بگذره و علم هزار مرحله ی دیگه هم که پیشرفت کنه، دانشمندان نمیتونن بفهمن در ذهن یه یزدی چه فعل و انفعالاتی رخ میده با دیدن برگ چغندر یا اسفناج!!! فقط یه یزدیه دیگه میتونه بفهمه که دیدن این دو تداعی گر امکان درست کردن آش شولی ه و این یعنی همون مفهوم ناب زندگی!!! برای اولین بار تو فروشگاه غوه با پکیج 500 گرمی برگ اسفناج مواجه میشم و چشمام برق میزنه از شادی کودکانه ای که میدوه زیر پوستم و اینها همه فقط ناشی از یه تصویر و تصور میتونن باشن: شولی!!!با اینکه زیاد مطمئن نیستم از اینکه این برگها، همون اسفناج عادی خودمون باشن اما حتی از احتمالش هم نمیتونم چشم بپوشم و با خودم میگم بالاخره که چی، نمیتونم که بی شولی دووم بیارم نهایتا باید انقدر آزمون و خطا کنم تا دستم بیاد که چجوری میشه اینجا شولی پخت و شولی خورد... + نوشته شده توسط Baraneee در ۱۳۹۶/۱۰/۲۱ و ساعت 1:46 | Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 127 تاريخ : جمعه 22 دی 1396 ساعت: 8:07

تا چشم کار میکند، همه چیز آرام ست و زیبا...کوههایی سر به آسمان برداشته که زمستان لباس سپیدشان به تن کرده، درختانی همیشه سبز که شاید از تبار همان درختان برگ سوزنی باشند،سبزه هایی که گرچه میزبان برفی ملایم شده اند و اما هنوز دست از سبز بودن برنداشته اندورودخانه ای کوچک یا بهترست بگوییم جویباری بزرگ...آن وسط ها هم انگار اتوبان باشد و تک و توک ماشینهایی که از میان و میانه ی اینهمه طبیعت در گذرند... + نوشته شده توسط Baraneee در ۱۳۹۶/۱۰/۲۱ و ساعت 1:49 | Baraneee...
ما را در سایت Baraneee دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baraneeeo بازدید : 173 تاريخ : جمعه 22 دی 1396 ساعت: 8:07